بانوی آفتاب!
زمان، روی "رفتن تو" از حرکت ایستاده است و لحظه ها، نای شمردن ندارند.
ساعت، نبودن تو را زنگ میزند.
طعم تلخ فراق تو، بر در و دیوار شهر بوسه میزند.
دریا، سر بر سنگ میزند و هر روز، هزار بار میآید و بر ساحل تکرار میشود تا مگر از اندوه خویش بکاهد.
پرنده، طاقت پرواز ندارد
که میبیند تو، به نقطه اوج رسیده ای و خود، بر صفحه سیاه روزگار، در قفس مانده است.
آسمان، خود را به زمین رسانده تا در تدفین تو حضور داشته باشد
و کهکشانها، جز حقارت خویش، در برابر تو چیزی نمیبینند.
شب، چشمان خودش را بسته است و نگاه ماه و ستاره را میپوشاند
که نکند از این اندوه بزرگ، سیاهتر شوند.
دنیا بر خویش لعنت میفرستد؛ مگر تو چه کرده ای که این چنین ناجوانمردانه تو را کشتند...
بانوی آفتاب!
جهان در فراق تو به تنگ آمده است و دنیا، ناباورانه از این هجوم مکدر در خشم است
که نوبهار که نه! حتی شکوفه ها، جز اینکه این همه میآیند و تو را نمیبینند
و میسوزند از آتش و به خزان تبدیل میشوند، بر خویش افسوس میخورد که حالا که دیر شده،
ای کاش نمی آمدم و جای خالی یادگار چاه و نخلستان را نمیدیدم!
کبودی تن تو، جهان را سیاه کرده است و چشم ها را بارانی.
پس از رفتن تو، طوفان در گرفت و تا قیام قیامت، اینگونه در فراقت جریان دارد.
چشم های ما چون سیلی خروشان به سوی مرگ میروند
تا تو را بر حوض کوثر ببینند و از بارانی نگاه تو سیراب شوند.
داغ تو، آتش بر دلمان انداخته است و هر روز، این آتش، شعله ورتر خواهد شد
تا روزی که از ما خاکستری بماند تا در باد رها شود و زمان آن را به سوی تو بیاورد.
آری! از رفتن و نبودن تو هزار سال نوری هم که بگذرد،
هنوز تقویم قلبمان، روز واقعه ای دردناک را ورق میزند و در سالنمای دراز عمرش یادداشت میکند؛
این داغ تا قیامت بر دلمان خواهد ماند، بانو...!
(مریم حسینی)