بانوی آفتاب!
زمان، روی "رفتن تو" از حرکت ایستاده است و لحظه ها، نای شمردن ندارند.
ساعت، نبودن تو را زنگ میزند.
طعم تلخ فراق تو، بر در و دیوار شهر بوسه میزند.
دریا، سر بر سنگ میزند و هر روز، هزار بار میآید و بر ساحل تکرار میشود تا مگر از اندوه خویش بکاهد.
پرنده، طاقت پرواز ندارد
که میبیند تو، به نقطه اوج رسیده ای و خود، بر صفحه سیاه روزگار، در قفس مانده است.
آسمان، خود را به زمین رسانده تا در تدفین تو حضور داشته باشد
و کهکشانها، جز حقارت خویش، در برابر تو چیزی نمیبینند.
شب، چشمان خودش را بسته است و نگاه ماه و ستاره را میپوشاند
که نکند از این اندوه بزرگ، سیاهتر شوند.
دنیا بر خویش لعنت میفرستد؛ مگر تو چه کرده ای که این چنین ناجوانمردانه تو را کشتند...