پایگاه اطلاع رسانی « هیئت جنةالبقیع » شهرستان سرایان

::: باشد قرار و وعده ما جنةالبقیع :::

« وَ مَنْ یُعَظِّمْ شَعائِرَ اللّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ » و هرکس شعائر الهی را بزرگ دارد، بی تردید آن نشانه تقوای دل هاست. (سوره حج آیه 32)
سلام من به مدینه به آستان رفیعش * به مسجد نبوی و به لاله های بقیعش * سلام من به علی و به حلم و صبر عجیبش * سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش...
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
ما اینجاییم؛
پای پرچم مقدس حضرت زهرا(س)
زیر خیمه نورانی اباعبدالله الحسین(ع).....
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
مراسم ویژه هفتگی هیئت:
دوشنبه شب ها، یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء
(قرائت قرآن ـ زیارت عاشورا ـ سخنرانی ـ روضه و سینه زنی)
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
لطفاً با ارسال نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود
ما را در بروزرسانی و بهبود فعالیتها یاری فرمایید.
با سپاس فراوان ـ التماس دعا ـ یاعلی مدد...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن ادبی فاطمیه» ثبت شده است

پیراهن بوی غصه گرفته است؛ بوی رفتن می‏دهد، بوی تنها ماندن؛ رفتن پدر و تنها ماندن دختر با هجوم هزارها سایه و ستم. غریبانه‏ هاست که ساعت‏ها باران را در خلوت پدر و دختر میهمان کرده است.
حالا به یاد تبسمی افتاده‏ ام که بعد از گریه، به سراغ مادرم آمده.
حتماً پیام روشنی بوده که این‏چنین پرنور و سرور شده. آخر چند وقتی می‏شود که با لبخند، احساس غریبی می‏کند. باز همان هوای شرجی و لهجه بارانی، سراغم را می‏گیرد و من سراغ مادرم را.
خورشید را چه زود فراموش کرده‏ اند!
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی گفتن و شنیدن‏ ها، بوی بهتان و افترا می‏آید. خانه‏ های مدینه، ملولِ هوای مسمومِ دسیسه شده‏اند. انگار همه فراموشی گرفته‏اند. هنوز لحظه‏ ای از غروب نگذشته، خورشید فراموش شده است. از مادرم، شاهد می‏خواهند؛ از بانوی خلوتِ کبریا، از کلمه پاک خدا شاهد می‏خواهند! انگار از دست کسی کاری برنمی‏آید... من هم می‏روم، فانوس دلم را با یاد مادرم روشن کنم.
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی دود، بوی زخم. صدای ناله می‏شنوم، اما ناله نمی‏کنم دیگر. کسی پدرش را صدا می‏زند، کسی از کنیزش می‏خواهد که کمکش کند، کسی... فریاد می‏زنم، همه حقیقت دلم را فریاد می‏زنم. اشک می‏شوم، گریه می‏کنم؛ بلند بلند، بدون گرفتن آستین در دهان، بدون تاریکی شب، بدون تکیه سر بر دیوار. می‏خواهم ساکن خاطره غم‏های مادرم باشم. برای همین، پیراهنم بوی غصه گرفته است.
گریه فاطمه علیهاالسلام ، ذوالفقار است...

جنة البقیع ...


بانوی آفتاب!

زمان، روی "رفتن تو" از حرکت ایستاده است و لحظه‏ ها، نای شمردن ندارند.

ساعت، نبودن تو را زنگ می‏زند.

طعم تلخ فراق تو، بر در و دیوار شهر بوسه می‏زند.

دریا، سر بر سنگ می‏زند و هر روز، هزار بار می‏آید و بر ساحل تکرار می‏شود تا مگر از اندوه خویش بکاهد.

پرنده، طاقت پرواز ندارد

که می‏بیند تو، به نقطه اوج رسیده‏ ای و خود، بر صفحه سیاه روزگار، در قفس مانده است.

آسمان، خود را به زمین رسانده تا در تدفین تو حضور داشته باشد

و کهکشان‏ها، جز حقارت خویش، در برابر تو چیزی نمی‏بینند.

شب، چشمان خودش را بسته است و نگاه ماه و ستاره را می‏پوشاند

که نکند از این اندوه بزرگ، سیاه‏تر شوند.

دنیا بر خویش لعنت می‏فرستد؛ مگر تو چه کرده ‏ای که این چنین ناجوانمردانه تو را کشتند...

جنة البقیع ...