پیراهن بوی غصه گرفته است؛ بوی رفتن میدهد، بوی تنها ماندن؛ رفتن پدر و تنها ماندن
دختر با هجوم هزارها سایه و ستم. غریبانه هاست که ساعتها باران را در خلوت پدر و
دختر میهمان کرده است.
حالا به یاد تبسمی افتاده ام که بعد از گریه، به سراغ
مادرم آمده.
حتماً پیام روشنی بوده که اینچنین پرنور و سرور شده. آخر چند وقتی
میشود که با لبخند، احساس غریبی میکند. باز همان هوای شرجی و لهجه بارانی، سراغم
را میگیرد و من سراغ مادرم را.
خورشید را چه زود فراموش کرده اند!
پیراهنم
بوی غصه گرفته است؛ بوی گفتن و شنیدن ها، بوی بهتان و افترا میآید. خانه های
مدینه، ملولِ هوای مسمومِ دسیسه شدهاند. انگار همه فراموشی گرفتهاند. هنوز
لحظه ای از غروب نگذشته، خورشید فراموش شده است. از مادرم، شاهد میخواهند؛ از
بانوی خلوتِ کبریا، از کلمه پاک خدا شاهد میخواهند! انگار از دست کسی کاری
برنمیآید... من هم میروم، فانوس دلم را با یاد مادرم روشن کنم.
پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی دود، بوی زخم. صدای ناله میشنوم،
اما ناله نمیکنم دیگر. کسی پدرش را صدا میزند، کسی از کنیزش میخواهد که کمکش
کند، کسی... فریاد میزنم، همه حقیقت دلم را فریاد میزنم. اشک میشوم، گریه
میکنم؛ بلند بلند، بدون گرفتن آستین در دهان، بدون تاریکی شب، بدون تکیه سر بر
دیوار. میخواهم ساکن خاطره غمهای مادرم باشم. برای همین، پیراهنم بوی غصه گرفته
است.
گریه فاطمه علیهاالسلام ، ذوالفقار است...