پایگاه اطلاع رسانی « هیئت جنةالبقیع » شهرستان سرایان

::: باشد قرار و وعده ما جنةالبقیع :::

« وَ مَنْ یُعَظِّمْ شَعائِرَ اللّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ » و هرکس شعائر الهی را بزرگ دارد، بی تردید آن نشانه تقوای دل هاست. (سوره حج آیه 32)
سلام من به مدینه به آستان رفیعش * به مسجد نبوی و به لاله های بقیعش * سلام من به علی و به حلم و صبر عجیبش * سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش...
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
ما اینجاییم؛
پای پرچم مقدس حضرت زهرا(س)
زیر خیمه نورانی اباعبدالله الحسین(ع).....
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
مراسم ویژه هفتگی هیئت:
دوشنبه شب ها، یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء
(قرائت قرآن ـ زیارت عاشورا ـ سخنرانی ـ روضه و سینه زنی)
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
لطفاً با ارسال نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود
ما را در بروزرسانی و بهبود فعالیتها یاری فرمایید.
با سپاس فراوان ـ التماس دعا ـ یاعلی مدد...


 

پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟

گفتم: بفرمائید!

عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده – بیست ساله‌ای بود،

گفت: اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود

و در ضمن ناشنوا هم بود. عبدالمطلب یک پسرعمویی هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت

که شهید شده. غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست

و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف می‌زد، ما هم گفتیم: چی می‌گی بابا؟

محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت

وقتی دید ما نمی‌فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و

رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری! بعد به ما نگاه کرد و گفت: ‌نگاه کنید

خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم حتما شوخیش گرفته.

دید همه ما داریم می‌خندیم، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست

نوشته‌اش را پاک کرد. سپس سرش را پائین انداخت و آروم رفت

فردایش هم رفت جبهه. 10روز بعد جنازه‌ عبدالمطلب رو آوردند

و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند


بخش کوتاهی از وصیت های شهید عبدالمطلب اکبری که نوشته است

بسم الله الرحمن الرحیم

یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند، یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم

فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک

عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.

اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید هرروز با آقام حرف می‌زدم و آقا بهم گفت: “تو شهید

می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید

(به نقل از حجت الاسلام انجوی نژاد - صبح صادق، ش540، ص4)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی