پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمائید!
عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده – بیست سالهای بود،
گفت: اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود
و در ضمن ناشنوا هم بود. عبدالمطلب یک پسرعمویی هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت
که شهید شده. غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست
و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ما هم گفتیم: چی میگی بابا؟