حتما قرار شاه و گدا هست یادتان
آری همان شبی که زدم دل به نامتان
مشهد٬ حرم٬ ورودی باب الجوادتان
آقا دلم عجیب گرفته برایتان...
آقای دلهای بی قرار! انگار خوانده ای مرا...
مرا که در حسرت دیدنت و تنفس عطر حرمت می سوزم.
انگار صدا کرده ای مرا٬ مرا! کوچک ترین زائر حریم آسمانی ات را!
و انگار در کوی تو "من" وجود ندارد٬ همه چیز توست!
تو! امام رئوف من! تویی که ترنم قنوت کاشی هایت هم مست می کند
آنکه را به حرم قدست قدم نهاده. تو! که اگر به عاشقت گوش جان عطا کنی،
می تواند کنار سقاخانه ات بشنود؛ صدای بال زدن ملائک را٬
می تواند هیچ شود در هوای آبی پنجره فولادت٬
می تواند پرواز کند از تنگ رواق هایت به هر کجا که تو بکشانی اش.
می تواند سکوت کند در همهمه نقاره خانه ات و گم شود در بزرگی ات٬ رأفتت٬ غریب نوازیت!
تو! آقای مهربان من! که دل از کف عاشقت می بری و آنقدر اوجش می دهی
تا بشنود عطر نفس هایت را٬ تویی که می خوانی٬ تویی که راه نشان می دهی٬
تویی که عادتت کرم است و سجیه ات احسان...
و اینک مرا خوانده ای! با اینکه هنوز باورم نیست. کدامین عمل من لایق این توفیق بود٬ عاشورای جدت در حرمت؟! و هرچه بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
این سعادت از همان عادت و سجیه ی شما بر می آید و بس...
و امروز فقط همین بر زبانم می آید:
دلم بود و حرم بود و امامم بود و تنهایی
حرم قبله حرم کعبه عجب احرام زیبایی...