داستانی که استاد سیدحسین مؤمنی تعریف میکند:
بنده به مادر شهیدان فاطمی (قم) که خودش جانباز جنگ بود، ارادت خاصی داشتم،
ایشان روزی با من تماس گرفتند و گفتند:
میخوام یک یادواره بگیرم، میشود آقای کریمی (مداح) رو هم دعوت کنید.
من هم از دوستان مداح خواستم و حاج آقای کریمی، بنی فاطمه و میرداماد
آمدند و جلسه ی مفصلی شد، چند روز قبل بود که حاجیه خانم تماس گرفتند؛
که اگر بودم یا نبودم جلسه برگزار میشود؟!
گفتم: خیالتان راحت.
اتفاقا یک ماه قبل از یادواره، حاجیه خانم فوت کرد و در یادواره ویلچرش را آوردیم....
ایشان روزی با من تماس گرفتند و گفتند:
میخوام یک یادواره بگیرم، میشود آقای کریمی (مداح) رو هم دعوت کنید.
من هم از دوستان مداح خواستم و حاج آقای کریمی، بنی فاطمه و میرداماد
آمدند و جلسه ی مفصلی شد، چند روز قبل بود که حاجیه خانم تماس گرفتند؛
که اگر بودم یا نبودم جلسه برگزار میشود؟!
گفتم: خیالتان راحت.
اتفاقا یک ماه قبل از یادواره، حاجیه خانم فوت کرد و در یادواره ویلچرش را آوردیم....
بنده منزل حاجیه خانم زیاد می رفتم و برکات زیادی از منزل ایشان دیده بودم.
روزی به حاجیه خانم خبر دادند که یک نماینده از بیت رهبری به منزل شما می آید،
حاجیه خانم روی ویلچر نشسته بود، تا در باز شد دید مقام معظم رهبری وارد خانه شد، حاجیه خانم با پاهایی که قوت نداشت
میخواستند چندبار از روی ویلچر به احترام آقا بلند شود
که حضرت آقا به دختر حاجیه خانم فرمودند: به حاجیه خانم بگویید بنشینند و بلند نشوند.
حاجیه خانم به مقام معظم رهبری فرموند: آقا!
میشه یک خواهش بکنم چند لحظه بایستید و مرا با ویلچر دور شما بگردانند!
ایشان چندین بار دور حضرت آقا گشتند و زیر لب با چشمانی اشک آلود زمزمه می کردند:
الهی درد و بلای شما به ما بخورد...
بعد همه نشستند و حرف هایی رد و بدل شد،
در آخر مقام معظم رهبری فرمودند: کار خاصی دارید بفرمایید.
عرض کرد: نه آقا! کار خاصی نیست، فقط یک خواهشی دارم
آن هم اینکه دوست دارم چهلمین امضا در کفن من امضای شما باشد!
مقام معظم رهبری با افتخار قبول کردند و در کفن مادر شهیدان فاطمی نوشتند:
باسمه تعالی
اللّهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْها إلاّ خَیْراً وَاَنْتَ اَعْلَمُ بِها مِنّا
سید علی حسینی خامنه ای
اللّهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْها إلاّ خَیْراً وَاَنْتَ اَعْلَمُ بِها مِنّا
سید علی حسینی خامنه ای