قرار گذاشتیم دستگیر هم باشیم، نه پاگیر هم
طیبه راسخ محمدیپور متولد ۱۳۶۴ است، همسر شهید سیداسماعیل سیرتنیا که متولد سال ۱۳۵۷ بود. همسر شهید، بزرگترین خصوصیت شهید را در اولین روز دیدارشان در مییابد؛ روز خواستگاری، آقا سیداسماعیل به طیبه خانم میگوید: در زندگی ما بعد از رضایت خداوند متعال و اهل بیت، شهدا و اهتمام به دلجویی از خانواده شهدا باید اهمیت داشته باشد.
روز اول زندگی این دو زوج با قراری زیبا آغاز میشود؛ قراری که شاید این روزها کمتر بدان توجه میشود و متأسفانه فروپاشی کانون خانوادهها هم از بیتوجهی به اینگونه قرارها است، همسر شهید میگوید: قرار گذاشتیم دستگیر هم باشیم نه پاگیرهم! حتی دوستان آقا سید که خود هم متأهل شده بودند از ایشان گله میکردند که برادر، از حق و وقت خانوادهات میزنی، کمتر به مردم برس. این روزها طیبه خانم از همان دوستانی گله میکند که بخاطر همین قرار عاشقانه و عارفانه با آقا سید رفت و آمد کمتری داشتند. همسر شهید میگوید: آنها این حق را نداشتند که به آقا سیداسماعیل خرده بگیرند، چرا که همراهی و همنفسی همین خانواده شهدا بود که باعث میشد شهید در این مسیر باقی بماند و خدمت به آنها با اراده، توسل و توکل بالا ما را در این مسیر تربیت کند. عروس جوان اولویت همسرش را خانواده شهدا میداند، چرا که آقا سیداسماعیل خود را مدیون شهدا میدانست و درعمل به همسرش نشان داد که از وقت و مالش با جان و دل برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطره شهدا استفاده میکند.
خانم محمدیپور میگوید: اهتمام آقا سیداسماعیل به شهدا از شرایط مالی و زندگی سادهای که دارد، نشان میدهد که چقدر دلش برای شهدا میتپید، حتی آن وقتی که وام میگرفتند تا برای شهدا یادواره بگیرند، آن روز تبدیل به بهترین روز شهیداسماعیل میشد، چرا که توانسته بود یاد شهدای کربلای 5 و 2 و مرصاد را زنده نگاه دارد.
پدر چندین فرزند بیپناه بود
زندگی 9 ساله شهید اسماعیل و همسرش با شهادت آقا سیداسماعیل بدون داشتن فرزندی به پایان رسید، اما طیبه خانم میگوید:همسرم برای بچههای دیگر پدر بود و من و همسرم کمبود فرزند را احساس نکردیم، چرا که برای هم، پدر و مادر بودیم و فرزند و دوست، اما بچههای دیگری در زندگی شهید سیداسماعیل سیرتنیا بودند که ادامه تحصیل و اشتغالشان مرهون خدمات و حمایتهای شهید جوان ما به آنها است، به گونهای که همسر ایشان خدا را شکر میکند که این جوانان یا همان فرزندان آقا سیداسماعیل امروز مسیر زندگی خود را به درستی شناختهاند.
گفت ساک شهادتم را ببند
خانم طیبه راسخ میگوید: یقیناً روز اولی که من با آقا سید همپیمان شدم چنین صبر و تحمل و بینشی نداشتم، بلکه در کنار آقا سیداسماعیل و در این مسیر با هم بزرگ شدیم، راه رفتیم و دویدیم تا جایی که سیداسماعیل به مقصد رسید. او آه میکشد و میگوید: انشاءالله من هم به مقصدی که شهید رفت برسم.
روزی که سیداسماعیل عزم جهاد میکند همسرش همچنان به آن تعهد روز اول پایبند است که باید دستگیر هم باشیم نه پاگیر هم. او میگوید: من آقا سیداسماعیل را بهتر از خودم میشناختم، بنابراین در سفر آخر میدانستم این سفر، سفر آخر است. سید ما نرفت که برگردد، نه اینکه از زندگی و دنیا بریده باشد. هر دو هفته یک باری که با همسرش تماس میگرفت از زندگی و همسر و عشقش میگفت و ابراز علاقه به همسرش.اما همسر شهید میگوید: جاذبه زندگی در برابر جاذبه بهشت و بهشتی شدن، شوق بیقراری و رفتن را به آقا سید داده بود تا در این مسیر مبارک برود و راهی را که همیشه آرزویش بوده انتخاب کند. همسر شهید میگوید: دوست داشتن بالاتر از عاشق شدن است، من همسرم را دوست داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد. برای یک زن هیچ چیزی بالاتر از بودن مردش کنار خانوادهاش نیست، به دلیل مشکلات مالی آقا سید اضافه کاری میکرد، اما من همیشه به ایشان میگفتم من مادیات و پول را به تو ترجیح نمیدهم، لطفاً به خاطر پول از من دور نشو. شهید سیرتنیا در آخرین سفر از همسرش میخواهد او ساکش را ببندد، شهیدی که به قول همسرش همه زندگیاش ساکهایش بود.
این بار قرار بود ساک شهادتش را همسرش ببندد وهمسرش میداند این ساک آخرین ساکی از تعلقات دنیوی همسر است.
منتش را میکشیدم که زنگ بزند
29 روز بعد از اعزام، شهادت شهید رقم میخورد. 17 آبان امسال شهید به آرزویش رسید، شهادت را با آن کولهبار کوچکش به دوش کشید و رفت. روزی که آقا سید خداحافظی میکند، همسرش گویی آمادگی رفتن ابدی او را دارد، زیرا به یاد میآورد زمانی که شهید گمنام را در محل تشییع میکردند نگاه آقا سیداسماعیل برق عجیبی داشت.
همسرش میگوید: آن روز احساس کردم که یک روز من باید سنگینی تابوت همسرم را تاب بیاورم.
آخرین باری که شهید از سوریه تماس گرفت، خانم طیبه راسخ در مترو بود و صدا به صدا نمیرسید. همسرش میگوید: به معنای واقعی منت سید را میکشیدم که باز هم زنگ بزند و صدایش را بشنوم. دو روز گذشت بیآنکه لحظهای خواب به چشمان همسر آقا سید بیاید. او میگوید: برایم این همه هوشیاری عجیب بود. وقتی که همسر شهید قصد برگشتن از شهرستان را دارد، اقوام به او اجازه نمیدهند که بازگردد و همسر همچنان منتظر تماس آقا سیداسماعیل است. یکشنبه سیداسماعیل قصه ما به شهادت میرسد و آن لحظه همسر آقا سیداسماعیل به یاد روز خواستگاری میافتد که داماد جوان به او میگوید: من تنها نیامدهام، مادرم خانم فاطمه زهرا(س) همراه من است. وقتی جواب مثبت به ایشان داده میشود، عروس جوان میگوید جواب مثبت تنها برای شما نیست برای مادرتان است. آقا سیداسماعیل به دامان مادرش فاطمه زهرا(س) مادر عقیله بنیهاشم برگشت.