می اندیشم بر این روایت پر بغض، که از پسِ عطشی هزار و چهارصد ساله،
اگر خوب گوشِ جان، فرا دهی می شنوی، نوای عشقی را که در نیستان عالم پیچیده
و جهانی را اسیر خورشیدی بر نِی کرده است…
و روزگاریست که عالمی، مستان و خیزان بر گردِ آن نِی طواف می کنند و در حطیمِ
دلربای روضه های جانسوزش، سکنی گزیده اند و در همه عمر جز زیر بیرق عشق او،
سر فرود نمی آورند و در ازدحامِ این جاودانگی ِ رازگونه، گویی هر ثانیه، او بر سرِ آن
نــــی سماعی عاشقانه را؛ با زمزمه ی قرآن+ زنده میدارد...
و در هر دمِ این نجوای ملکوتی، عاشقانش را به زنجیر ابدی عشقی می کشاند که در آن
زنجیرِ شوق و ارادت، احدی طلب رهایی ندارد…
+ أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً...